خواب
سلام عزیزم
امروز برای دومین بار در طول عمر 3/5 ساله ت تنهایی و بدون بودن من کنارت خوابیدی و خوابت برد دفعه اولش تو 6ماهگیت بود که از تلویزیون داشت مراسم روز تاسوعا رو از مسجد اعظم زنجان نشون میداد من داشتم اشک میریختم و تو رو هم جلوی تلویزیون دارزت کرده بودم بعداز چند دیقه دیدم چشمایه نازت سنگین شدن و خوابت برد غیر از اون یادم نمیاد هیچ وقت دیگه تنهایی خوابیده باشی تا وقتی که شیر میخوردی همیشه در حال شیر خوردن خوابت میبردبعداز اینکه از شیر گرفتمتم باید اینقدر با گوشای من یا بابا جونت بازی بکنی و نازشون کنی تا خوابت ببره یا هم اینکه تو ماشین باشیم که اکثر اوقات ماشین برات حکم گهواره رو داشته و داره
امروزم از صبح زود که بیدار شده بودی دیگه نخوابیدی باباجونم امروز شیفتش بودو دیرتر میومد خونه ماشینو گذاشت برای ما تا اگه احیانا ما خواستیم بریم بیرون بدون وسیله نباشیم بعد از ظهر بردمت حموم وآوردم لباس پوشوندمت موهاتم سشوار کردم و اذان مغرب و عشا رو گفتن من داشتم نماز عشامو میخوندم که تو هم پای تلویزیون دراز کشیده بودی وداشتی پنگوین ها(یا به قول خودت میک میک) رو نگاه میکردی رکعت آخر نمازم احساس کردم خوابیدی و لی باورم نمیشد تا اینکه نمازم تموم شد اومدم نگات کردم دیدم بله بی هوش شدی و خوابت برده اینقدر ذوق زده شدم که ازت عکس گرفتم قربونت برم من ،که تا امروز حسرته یه روز تنهایی خوابیدنت مونده بود به دلم ولی امروز کلی خوشحالم کردی اینم عکسه لحظه اول خوابیدنت عشقم
البته که بعداز یه روز پر از شیطونی و آتیش سوزوندن و یه حموم گرم این طور خواب شیرینی میچسبه
ببخش مادر اینقدر ذوق زده شدم و خوشحال، قبل از اینکه برات بالش بذارم ازت عکس گرفتم