هیچ وقت فراموشت نمیکنم
پارسای شیرین زبون من
چند روز پیش برای خرید نون تازه آماده رفتن به نونوایی با اتفاق بابا جونش بود دم رفتن:
محمدپارسا:مامانی شمام میای بریم نونوایی؟
من:نه مامان شما برین من تا اومدنتون سفره رو آماده میکنم
محمدپارسا:خب نمیترسی تنهایی!!!!!؟؟؟
من : نه مامان!!!از چی بترسم شما زود میرینو بر میگردین
محمدپارسا :باشه مامان ما زود برمیگردیم نترسیااااااا
من: باشه قربونت برم منتظرتونم و با چند تا بووووس فرستادمش بره
تا دم در رفته باز برگشته
محمد پارسا : مامانی یه چیزی تو گوشِت بگم ؟!!!
من :آره فدات شم بگو مامان
اومده دم گوش من دوتا دستای کوچولوشو گذاشته کنار دهنشو گوش من
محمد پارسا: مامانی من هیچ وقت فراموشت نمکنم
من: یعنی ذوق مرگ شدم رفت !
فدای مهربونیات بشم مادر ،قربون شیرین زبونیات گل خوشبوی مامان ، نزدیک بود همونجا درسته قورتت بدم
پ ن: تا رفتن و برگشتنشون من فول انرژی سفره رو آماده کردم و هیچ وقت تو این چند روز به این سرحالی نبودم وخستگی تمام کارهامو سنگینی باری که همراهمه رو فراموش کردم و انگار جون تازه ای گرفتم
مگه یه مادر از دنیای مادر و فرزندیش چی میخواد؟ دلم خوشه به همین مهربونیات بند دلم
پ ن2:من و همسرم هیچ وقت عادت نداریم در حضور پارسا اینطور حرفای عشقولانه رو بزنیم و حالا من نمیدونم که این جمله قشنگ ،که هیچ وقت برام تکراری نمیشه رو از کجا و چه جوری یاد گرفته هر چی هست ک من عالمی دارم با اینطور حرف زدنش این روزاااااا