سیدمحمدپارسا جونسیدمحمدپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
حلما سادات جونحلما سادات جون، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

♥پارســـــا وروجـــکــــــــ♥

قایم موشک

میخوام امروز به درخواست دوست جونم (مامان تینا جون ورایان جون) درباره ی بازی جدیدی که برای پارسا جون خریدیم توضیح بدم امیدوارم استفاده کنین  اینم بازی مذکور یعنی قایم موشک مرحله ی اولش ایطوریه که 6 تا از این کارتایه عکس دار و میزاری وبه بچه میگیم خوب نگاه کن  بعد روشون اون دایرهای رنگی رو میزاریم البته نکته قابل توجه اینه که مثلا برای بچه های کوچیکتر از 2تا یا 4 تا عکس شروع میکنیم بعدش  هر نفر تاس و میندازه( تعداد نفرات برای این بازی از 2 تا 6 نفره )و هر رنگی که برای اون نفر اومد باید بگه که عکس زیرش چیه اگه درست گفت  اون عکس مال اونه برای این...
25 شهريور 1392

بره ناقلا

دیشب یعنی دوشنبه شب که رفتیم الماس شرق برات چند تا اسباب بازیم خریدیم که تو از این بع بعیه خیلی خوشت اومد و بابا جون مهربونتم برات خرید منکه بودم شاید نمیخریئم چون فقط 2 روز اول وبعدش میره پیش اونای دیگه تو کمدت ولی خوب بابا جون دیگه!!!!!!!!!!!   این 2تا رو هم به پیشنهاد من برات خریدیم امیدوارم که ازشون خوشت بیاد واز بازی باهاشون لذت ببری  یه روزم میخوام بقیه ی اسباب بازی هاتو  عکساشونو بذارم البته سر فرصت ...
20 شهريور 1392

سرزمین عجایب

  سلام سلام ما اومدیم با یه عالمه عکس دیشب برای شادی شازده رفتیم سرزمین عجایب تو الماس شرق ایند فعه آ سید محمد پارسای ما از شادی و خوشحالی سرشار !!!!برگشت خونه عزیزم دلم بابا جون برای شادی و خوشحالی من تو خیلی زحمت میکشه و دوست داره که ما همیشه خوشحال باشیم همسر عزیزم از همین جا بابت تمام زحمتایی که میکشی ازت کمال تشکر رو  دارم وامیدوارم که سالم وسلامت باشی و سایت بالای سرمون باش زندگی با تو و بودن در کنارت آرامش بخشترین نعمتی ست که خدا در تمام عمر به من عنایت کرده و بعد از اون وجود پاک و پر خیر وبرکت پسر گلمون محمد پارساست خدایا زبانم قاصره بابت شکر تمام نعمتهایت خدای مهربونم حافظ تمام عزیزانم باش همینطور که تا ...
19 شهريور 1392

به اسم تو به کام ما

دیشب به مناسبت 3سال و 3ماه و 3روزگیه آسید محمد پارسا(آقا جونم اینطوری صداش میکنن) رفتیم شهربازی پارک ملت  اولش گل من خواب بود بعد که چشمای خواب الوشو باز کرد و دید که تو شهربازییم کلا خواب از سرش پرید طفلی بچم به اسم اون به کام ما پای هردستگاه کودکانه که میبردیمش که سوار شه مسعولش میگفت برای سن بالاتر 5ساله وما دست از پادرازتر برمیگشتیم یه جام که بالای 3سال بود بعد از کلی نصیحت  و سفارش به شازده وقتی که بردمش سوار هلیکوپترش کردم و برگشتم واومد دنبال محمد که پیشش وایستم تا سلطان بیان دیدم نیست وقتی با چشم دنبالش گشتم دیدم جای اون هلیکوپتریه که شازده رو سوار کردم وقتی رفتم پیشش دیدم داره  زجه موره وزاری میکنه که پیادم کنین من...
19 شهريور 1392

3-3-3-3-3-3

نفس مامان امروز 3سال و3ماه و 3روزش شده ولی من میخواستم که از این لحظه ای که همه رقمای بالای صفحه وبلاگت 3 هستن عکس بگیرم که3 ساعت بعدش یادم اومد ولی خوب اینم غنیمته   سید محمد پارسای عزیزم سال و ماه و  روزگیت مبارک ا انشالله 120 سال و 12 ماه 12 روزگیتو بهت تبریک بگم گل مامان   پ ن:امشب شام خونه مامان جونٍ اکی جون بودیم خاله انسی(خاله من) از تهران اومده بودن و مامانم دعوتشون کرد برای شام - شب خوبی بود خیلی خوشگذشت یاد بچه گیهامون افتادیم یـــــــــادش بخیر ...
10 شهريور 1392

دلنوشته های مادرانه

نفس که میکشی اروم میشم... دلت که میگیره "گریه میکنم... آه که بکشی زار میزنم"لبخند که بزنی ذوق میکنم.. از اول"جزئی از همیم"من درد میکشم تو متولد میشی... تو بچگی همبازیت میشم"مدرسه که بری همکلاسیت.. بزرگتر که بشی"امیدوارم با من غریبه نشی... چون من بهترین دوستت میشم.. یه وقت یادت نره!!!! من همونم که همبازی تو بودم.. همون قدر کودک"همون قدر ساده.. بارها چشم گذاشتم وتو قایم شدی"خودم وبه ندیدن زدم وتو بردی.. من فقط لبخند زدم.. وقتی بزرگتر شدی این رو یادت نره که من همونم.. همون مادر همیشگی"من عوض نمیشم"تو بزرگ میشی... من همونم که هستم هر چه بزرگتر بشی...
5 شهريور 1392

لباس نو

دیشب رفتیم فروشگاه مکث تو خیابون دانشگاه برات لباس پاییزی خریدیم دست بابا جون درد نکنه  اینم عکس لباسات برای دیدن بقیه ش برین به ادامه مطلب       اینم لباس نو تن پسری  مبارک عزیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــزم ...
3 شهريور 1392

طرقبـــــــــــــه

جمعه بعد از جلسه  آل یاسین رفتیم طرقبه با مامان جون واکی جون دیر رفتیم و زود برگشتیم تو راه حالت بد شد نمیدونم چرا !!!!! ولی گلاب بروتون بالا اوردی برای عصرانه سیب زمینی با روغن قلم گاو برات سرخ کردم مامان جون که میگفت روغن قلم براش سنگین بوده سر دلش سنگینی کرده برای همینم بالا اورده بالاخره بعدش حالت خوب شد وسر حال شدی فکر کنم واقعا سنگین بود برات!!! کلی آلوچه خوردی و بعدشم یکم بستنی خوردی حالا از اون روز هر وقت چیزی رو که دوست نداری بهت میدم بخوری میگی نه مامان جون برام سنگینه!!!! اینم منم عکساشو تازه امروز اپلود کردم واسه همینم دیرتر این پستو گذاشتم  اینجام رفته بودیم بستنی بخوریم جاتون خالی خیلی خوشگذشت...
29 مرداد 1392